حکایت کرده اند که : روزی الاغ مشدی قربون از فرصت رهایی در بیابان استفاده کرد و راه فرار به جنگل کنار روستا را در پیش گرفت.
اهالی روستا هر چه به دنبال او گشتند نیافتندش! اول گفتند که لابد چهارپایی درنده او را دریده! اما جنازه و استخوانی نیافتند! بعد گفتند که لابد دوپای برنده ای ( امروزه به این موجود دزد می گویند!) او را باخود برده! و مش قربون را ملامت بسیار کردند که افسار کهنه بستی و از دزدگیر استیل مت بهره لازم نگرفتی و .. لذا از صرافت جستجویش افتادند .
الاغ روزگار به خوشی می گذراند تا این که روزی در کنار برکه چشمش به پوست شیری افتاد که چندی است مرده و گوشتش ظعمه مرده خواران شده . پس فکری به کله الاغی اش خظور کرد و آتش انتقام از اهالی روستا در دلش شعله کشید و در پوست شیر شد و خویش را در آب برکه برانداز کرد و از ترکیب هیبت شیرانه و هیکل خرانه خوشش بیامد و با آن قیافه هولناک عزم تپه ای کرد که بر فراز ده بود.
غروب هنگام ، در حالی که خورشید از پس وی می تابید (و ضد نور می زد!) بر فراز تپه شد و با حرکاتی موزون نمایش خویش آغاز کرد. روستاییان این هیبت هراسناک را دیده و ترسیده و بر خویش ... ( این قسمت در اصل حکایت پاک شده بود و گمان من بر این است که بر خویش دوباره ترسیده باشند!)
الاغ را از این وضع خوش آمد ! و فردا روز نیز تکرار کرد!
چند روزی کار الاغ همین بود و کار روستاییان همان. تا آن که الاغ را فکری الاغین در سر اوفتاد تا انتقام بیشتر بستاند و آن این که غروب هنگام در زمان نمایش خویش ؛ نعره بلندی سر دهد تا روستاییان بکلی قالب تهی کنند!!
پس این روز نعره با هیبت خویش بیامیخت و روستاییان را یاد آمد که الاغ مش قربون گم شده و لابد این موجود همان خر مش قربون است. پس به بالای تپه شدند و خر را از پوست شیر بیرون آوردند و افساری نو بر گردنش آویختند و از فردا دوباره بار بر گرده اش نهادند!
هان ای پسر! چنین است که شیر را با الاغ در پوست شیر عوضی نگیری! و اگر خود در پوست شیر شدی ، اندازه نگهداری! که اگر از اندازه بگذری ترا بشناسند!
|