نویسنده مطالب زیر: احمد نازک تن
خاطرات طنز حج 6
|
چهارشنبه 85 اسفند 2 ساعت 7:0 صبح |
((نتوانست یا نخواست ؟!))
دیروز از ماجرای قهر گفتم اما برای رفتن به فروشگاه از هر کاری دریغ نمی کردند . تاکسیها می آمدند داد می زدند : "فروشگا ؛ فروشگا !" و حجاج (ایرانی )را مجانی به فروشگاههای بزرگ طرف قرارداد خود می بردند و از صاحب فروشگاه به ازای هر نفر دو ریال می گرفتند.
در همین راستا(!!) صحنه جالبی رخ داد :
یک راننده عرب در موقع بازگشت هشت نفر آدم بزرگ را در یک سواری چپانده بود! دو تا آدم چاق ( زن و شوهر نسبتا مسن )در صندلی جلو ؛ و شش زن در صندلی عقب روی هم ریخته بود و آمد کنار خانه تا پیاده شان کند. شش زن در صندلی عقب قدرت تکان خوردن نداشتند! لذا خود راننده پیاده شد تا در را برایشان باز کند. در که باز شد یکیشان تلپ پرت شد بیرون ! دیگران به تدریج و با سختی یکی یکی آمدند بیرون . نوبت به صندلی جلو رسید. حاج خانم روی پای حاج آقا جا خوش کرده بود و پیاده نمی شد. راننده فکر کرد که در را نمی توانند باز کنند ، رفت جلو و در را باز کرد. اما فایده نداشت! پیاده نمی شدند. قد خانم بلند و گردنش خم شده بود تا نزدیک آینه وسط! هر کاری کرد نتوانست (یا نخواست !!) پیاده شود. بالاخره خانمهای دیگر به کمک آمدند و دستش را گرفتند و کشیدندش بیرون !
حاج آقا یک نفس راحت کشید . اما .... (حالا او نای پیاده شدن نداشت !)
|
|
اظهار نظر شما عزیزان( ) |
|
لیست یادداشت های آرشیو نشده این وبلاگ
|
|