دور زمانی پیش؛ حکیمی می زیست محترم؛ که صیت حکمتش جهان شمول و ژست قامتش گوگولی مگول! روزی نوزادی در آغوش کشید و می بوسید . نوزاد بر خصلت نافهمی، خویش را راحت کرد و بر وی ببارید! حکیم در اندیشه شد که در مرآ و منظر اطرافیان با جسارت نوزاد چه سازد؟! و هِرهِر خنده آنان را چه پاسخ دهد تا نگویند کم آورده ؟! پس سوالی را به جان جمع حاضران انداخت که اگر امروز نوزادی با من چنین جسارتی روا دارد و بی پاسخ بماند ؛ فردا روز را با بزرگان چه سازم که در پی فرصتی برای تخلی عقده های خویش بر منند؟!
حاضران هر یک سخنی گفتند که به مذاق حکیم خوش نیامد . تا آن که حکیم بچه ای از آن میان برخاست و اجازت سخن خواست و چنین سفت : "بی پاسخ ماندن نوزاد موجبی است بر تجری بزرگان که اگر حکیم را یارای پاسخ بر نوزادی نیست ؛ بر پاسخ بزرگان ناتوان تر می نماید و حکیم را باید تا عکس العملی درخور به نوزاد نماید .تا نگویند که اگر کودک بارید ، پس بر حکیم می توان ... ( هر کاری کرد!)"
این رای، حکیم را خوش آمد و نوزاد را در میانه بازار بر زمین نهاد و به تلافی بر وی ببارید ! تا درس عبرتی شود مر بزرگان را !
دیگر روز خبر آوردند که ای حکیم ! چه نشسته ای که دانشجویی را در بلاد فرنگ در کتابخانه مالیده اند و دهانش را صاف کرده اند و باتوم برقی بر مرفقش کوبیده اند و چه وچه ! حکیم بر آشفت و حکم داد تا هر دانشجوی فرنگی در این دیار در کتابخانه یافتند به تلافی بر او بمالند و دهانش صاف کنند و باتوم برقی اگر یافتند فبها و الا چوبی بر مرفقش بکوبند و زیادت نیز بکنند تا هم تقاصی باشد و هم بازدارندگی .
پس گشتند و گروهی دانشجوی فرنگی نفوذی معلوم الحال را در حوزه های علمیه یافتند که از قضا در کتابخانه خود را به کتابخوانی زده بودند! پس چون بر آنان دست یازیدند بجای یک تن ، همه را نوازیدند و درس عبرتی شد برای فرنگیان تا بر دانشجویان ما تجری نکنند! و ازمسافران انگشت نگاری نکنند!
سفیهی از آن میانه شاهد بود ، برخاست و سفیهانه سخنی بر زبان راند که : ای حکیم ! اگر تقاص می ستانی ؛ تقاص آن دزد را هم بستان که مغز های این زادبوم را می دزد و تو نیز به تلافی بر او عمل کن ! و از ...
هم چنان که او سخن سفیهانه می گفت ؛ حکیم راه خویش بگرفت و سربلند در هیاهوی مردمان که به حمایتش جنجال می کردند برفت که پاسخ ابلهان را سکوت شایسته تر.
|