در دوران دانشگاه روزی از کنار اتاق اساتید رد می شدم ؛ تعدادی از استادان در اتاق یکی از همکارانشان جمع شده بودند و درحال گپ و گفتگو بودند. در هم نیمه باز بود و طبق معمول نگاه انداختن دانشجویان به داخل اتاقهای نیمه باز امری عادی بود. اما این نگاه این بار مرا گیر انداخت. چشم در چشم یکی از اساتید شدم و ناچار به سلامی اجباری! جواب سلام هم عادی نبود؛ صدایم کرد که به داخل بروم! رفتم و به همه اساتیدی که آنجا نشسته بودند سلام کردم. نگاهها گویای آن بود که ورود مرا به گرمی پذیرفته باشند.
با ادب ایستادم و گفتم : در خدمتم! ( تا بقیه اساتید متوجه شوند که ورود من به اتاق به دستور همکارشان بوده است)
آن استاد رو کرد به بقیه و گفت: این هم آقای نازک تن! مهندس پر رمز و راز . با این لطافتی که در چهره و رفتار دارد و آن گفتار نرم و ادیبانه ای که از او برایتان نقل کردم ؛ باور می کنید که بسیجی باشد و در تمام عملیاتها هم شرکت کرده باشد؟!
استاد (ف) با آن قد بلند و گفتار بالاشهرانه اش با تعجب گقت: عجب! آقای نازک تن بسیجی است؟! اصلا بهش نمی آید!
استاد دیگری که هنوز نمی شناختمش ( ظاهرا از دپارتمان دیگری بود) خطاب به همان استاد اولی گفت: آن جملات و اشعار و حکایات را از ایشان نقل کردید؟! ( پاسخش سری بود که به علامت تایید تکان می خورد همراه با لبخندی بر چهره )
همه منتظر ماندند تا من سخنی بگویم و این تناقض نما را حل کنم. تناقضی که در ذهن آنان شکل یافته بود: روحیه ای لطیف ؛ شاعر مسلک، مهندس مآب، مرتب و منظم و مودب .... ولی بسیجی داوطلبی که در تمام عملیاتها شرکت می کند! و لابد خونخوار خونریز!
من اصلا آمادگی چنین بحثی را نداشتم. در درون خودم بدنبال جوابی می گشتم که مناسب آن جمع باشد و ضمن حفظ احترام ، پاسخ گویایی هم داده باشم. هنوز در کش و قوس این ماجرا بودم که یکی گفت:
بعید است که آقای مهندس تابحال کسی را هم کشته باشد!
این جمله سر حرف مرا باز کرد وگفتم: من هنوز هم دلم طاقت کشتن مورچه را ندارد. بارها خودم را آزموده ام ! توان ترساندن بی دلیل گربه ای را ندارم! حتی راهم را برای دانه خوردن کبوترها در مسیرم عوض می کنم ... ولی عراقی متجاوز را کشته ام و بر او نیز تاسف خورده ام. هرگز از کشتنش لذت نبردم و در این عمل تنها به دستور خدا و نتیجه عمل اندیشیدم: دستور دفاع در برابر متجاوز و نتیجه ای که اکنون شاهدش هستید وآن آسایش شما و نوامیس مردم در خانه هایشان است... بله ، من شعر می گویم . روح لطیفی دارم .اما اگر متجاوز را نکشم او مرا و خانواده ام را و ملتم را خواهد کشت! من از کشته شدن دوستانم در جنگ خاطره دارم .....از بی پناهی و گریه ی بازماندگان موشکبارانها خاطره دارم .... از آوارگی ها... .از خانه خرابی ها ..... از نگاهی که یک جانباز به پای قطع شده اش می کند!... از صدای خرخری که از گلوی بریده با ترکش بیرون می آید!... از سکوتی برادری که تا لحظاتی پیش با تو می خندید و اکنون سرش بر شانه تو افتاده و خیسی داغ خونش بر گردنت ...
داشتم می گفتم و حواسم به سرازیری اشک در چهره های آنان نبود!
دوباره خودم را جمع کردم. حرفم را خوردم . ادامه دادم: جنگ بر ما تحمیل شد. ما جنگ طلب نبودیم! ما بدون اجازه و دستور امام معصوم حق نداریم وارد جنگ ابتدایی شویم. ما حتی برای سر بریدن گوسفند هم باید باذن الله و به اسم الله دست به چاقو ببریم و جانی را بستانیم. چگونه از جان ستاندن آدمیان خوشمان بیاید؟!
استاد (ف) که در بین بچه ها به استاد طاغوتی معروف بود و می گفتند پدرش فلان و فلان بوده و خودش هم با هیچ حزب اللهی ای کنار نیامده ، از روی صندلی برخاست. بخوبی آشفتگی در چهره اش هویدا بود. رد اشک بر صورت تراشیده اش مانده بود. آرام برایم کف زد! (به نشان تایید! ). شانه مرا گرفت و مرا به خودش چسسباند. من در کنار قد بلندش مثل کودکی بودم در آغوش پدرش! همانطور که مرا می فشرد گفت: ای کاش همه بسیجی ها مثل تو بودند!
او از این سخن نیت بدی نداشت ولی در کلامش معنای نفی بسیجیان دیگر بود. بی اختیار به دفاع از سایر بسیجیان پرداختم . همت و باکری و زین الدین و حاجی پورو کاظمی و بروجردی و ایزدی و رشید و قالیباف و شوشتری و سلیمانی و .. را مثال زدم و از هر کدام خاطره ای گفتم. گفتم که بعضی از آنان مثل من دانشجوی رشته های فنی دانشگاه بوده اند و بعضی سواد درست و حسابی هم نداشته اند. از هوش و عرفان و اخلاق و رفتار آنها با زیردستان و همطرازان و اسیران گفتم و...
... دقایقی بود که همه سر کلاس بودند و استادان در اتاق ما مانده بودند. تمامش کردم. استاد (ج) و استاد (ف) نمی خواستند این بحث را تمام کنند . استاد (ف) گفت: امروز تو بر ما استادی کردی ! من تاکنون هرگز جنگ را با این دید ندیده بودم . فکر می کردم همه بسیجی ها ،عقده ای های جنگ طلبی هستند که با رفتارشان باعث ادامه جنگ شده اند. تو دید مرا عوض کردی!
...
سالها گذشت . خاطره های جنگ و آن بسیجی ها کم کم کمرنگ شد. چفیه ها بر گردن کسانی رفت که بوی جنگ را هم نشنیده بودند. رئیس جمهوری که هیچ خاطره ای از جنگ ندارد در مصاحبه اش با صدا و سیما ، آمریکا را به جنگ و حمله به کشور ترغیب و تشجیع کرد!! این رئیس جمهور همانی است که کشور خودکفا شده در تولید گندم را از رئیس جمهور قبلی خود تحویل گرفت و فکر کرد به همین راحتی گندم تولید می شود! ..اول سال 88 در اوج آرامش و اقتدار مالی کشور ، سیلوها خالی شده بودند! اگر دخالت رهبری در امر گندم نبود .... او عرضه کنترل موجودی و انبار و سیلو را هم نداشت! .. حالا این آقای جنگ ندیده، خمپاره نخورده،....... چفیه تقلبی بسته و آمریکا را دعوت به حمله به ایران می کند!
نکند او می خواهد جنگ نرم را با جنگ سخت بیامیزد تا نه از تاک نشان ماند و نه از تاکنشان!
خداوند ما را و کشور ما را و انقلاب و نظام و رهبری ما را از شر فتنه مصون بدارد
|