پشه و اکبرشاه و...نافرمانی مدنی و...
داشتم برای الهام خانوم قصه می گفتم! این ایام از بس که وزارت کشور و شورای نگهبان و احزاب و صداو سیما پته ی هم را روی آب ریخته اند، کار و بار ما کساد شده و نشسته ایم اخبار گوش می کنیم و می خندیم!
بله ! داشتم عرض می کردم که پاهایم را انداخته بودم روی هم و لم داده بودم به صندلی فنری و همینجور که الهام خانوم زل زده بود به دهان قصه گوی ما و دستش را زده بود زیر چانه اش؛ ما هم قصه می گفتیم! از شما چه پنهان که قصه ذاتا کوتاه بود؛ و به هیچ شکلی درازتر از این نمی شد! اما روسری الهام خانوم هم از حواس پرتی سر خورده بود و رفته بود عقب و عنقرب داشت می افتاد و همین مساله عاملی شد تا قصه ما کمی درازتر شود!! و اما قصه از این قرار بود که : روزی بود و روزگاری؛ پشه ای بر سر شاخ درختی نشست. بادی وزیدن گرفت و پشه را در این باد راه گریزی نبود جز آن که در پشت برگ پنهان شود! اما برگ و شاخ ها در باد تکان تکان خوردند و از بخت بد ، بر اندام نازک پشه هم ... نواختند! باد که خوابید؛ پشه با غیظ و درشتی رو به درخت کرد و گفت : ای درخت نامرد و نامراد! زنهار که اینک از شاخ تو برخیزم بواسطه آن جور و جفا بود که بر من راندی و آن نامهربانی ها که با برگ و شاخه هایت روا داشتی! تو را لیافت این برگ و شاخ نبود و من برمی خیزم و برگها را هم فرمان می دهم که برخیزند و از این برخاستن اگر موجی در شاخ و بنت اوفتاد تو را پیشاپیش هشدار و آگهی داده ام و مرا زین سبب ملامت نکنی !
پس درخت در میان شاخ و برگ برگ خود بدنبال صاحب صدا گشت و گفت: آمدنت را نفهمیدم که رفتنت را بفهمم!!
قصه به اینجا که رسید ، الهام خانوم از خودباوری و خود بزرگ بینی پشه خنده اش گرفته بود و گفت : اگر میمون بود شاید نشست و برخاستش اثری می داشت !
عرض کردم قصه همین است ! پشه ها باید سعی کنند به قد و قواره ی گربه ای ، میمونی ، خرسی، آدمی ، باغبانی ،... چیزی برسند تا اگر نافرمانی مدنی کردند ؛ کسی بفهمد!! نه آن که مثل اکبر شاه در تبعید برای ما نسخه تحریم انتخابات بپیچد و اگر هم شفا حاصل نشد ما را با درد و بلا تنها گذارد و بگوید : «خب نشد!»
این بنده خدا وقتی با این وزن و اندازه فعلی دچار چنین توهماتی می شود ؛ اگر روزی خدای ناکرده شاه بشود چه بلایی بر سر ما خواهد آورد؟!
|