این همه ادعا! اون همه اهنّ و تُلپ ! آقا الان زده به سرش! داره دور اتاق دفتر راه می ره و چرند می گه ! نفهمیدم چی شد که اینجوری شد؟ اما احتمال می دم بابت بگو مگوی مختصری بود که بین ایشون و فرزندشون پیش اومد!
چند روز پیش ،مرحوم نازک خیال(!) داشت پسرش رو نصیحت می کرد که بره بسیج ثبت نام کنه . صحبت از ایام انقلاب و آرمانخواهی های مردم و رشادتها و شهادتها شروع شد و همینجوری آقای نازک خیال از جوانمردی و ایثار و انسانیت و شرف و ... این جور چیزها صحبت می کرد و خاطرات دوران بسیجی خودش و مشاهدات و احساسات اون دوره را برای بچه می گفت تا راضی اش کرد برای ثبت نام در بسیج!
امروز بچه یک تُک پا اومد دفتر. خبر خوش ثبت نام را به بابا داد. بعد سر حرف بین پدر و پسر باز شد و پسر گفت :
- بابا! بچه ها ی مدرسه خیلی به من می گفتن برو بسیچ ثبت نام کن . اما من بخاطر بعضی جور مسائل نمی رفتم.
- پسرم ! بعضی جور مسائل چی چیه؟ اینا همه اش جو سازی ها ی دشمن علیه این بسیجه!
- دیگه چون شما اصرار داشتین . بچه ها هم از مزایای ثبت نام در بسیج گفتن ، دیگه دیدم بهتره تاخیر نکنم.
- آره پسرم ! ما هرچی هم که بگیم ؛ باز شما جوونا حرف هم سن و سال هاتون رو بیشتر گوش می دین!
- بابا ! آخه شما نگفته بودین که عضویت در بسیج باعث کاهش مدت خدمت سربازی می شه . سهمیه کنکور داره ! موقع استخدام ، مزایای شغلی اضافه داره ؛ یک سری حمایتهای قانونی و درسی داره؛ اردو داره ؛ بن داره؛ تخفیف ....
نمی دونم چی شد که آقای نازک خیال ؛ یکهو پا شد گلدان گل مصنوعی روی میز را برداشت و محکم کوبید توی کله پسر نازنینش ! حالا هم اورژانس بیمارستان اومد او را برد. اما کاش اورژانس تیمارستان هم می اومد خود نازک خیال رو می برد! آخه شما نمی دونین چه حالیه؟! و داره چی چیا می گه ؟!
|